söndag 22 januari 2012
deklameh mosh va gorbeh bahman
درود به همه دوستان انجمن همراز شعری معروف از عبید ذاکانی به نامه موش و گربه. تقدیم میکنه امید ورام مورد قبول واقع شود..در ضمن فراموش نکنید که برنامهای رادیو همراز هرشب از ساعت۱۲ تا ۳ نیمه شب بطوره زنده تحت عنوانه راهیان شب پخش میشود .با ما همراه باشید .
lördag 14 januari 2012
| |
مقدونیۀ باستان در موزۀ لوور - بخش سوم: اسکندر در ادبیات ایران

صحنۀ مرگ اسکندر کبیر(Karl T. von Piloty - La mort de Alexandre le Grand)
نوشتۀ علیرضا مناف زادهتاریخ واقعی اسکندر را در غرب نوشتهاند. در منابع ایرانی اثری از اسکندر نیست جز آنکه در چند متن پهلوی چه در آنهایی که از زمان ساسانیان باقی مانده و چه در آنهایی که پس از حملۀ اعراب نوشتهاند، از اسکندر به نام گُجستک سکندر، یعنی اسکندر ملعون یاد کردهاند. میگویند این ترکیب را زرتشتیان ساختهاند. زیرا اسکندر پس از آنکه کاخ پرسپولیس را آتش زد، گویا اوستا را نیز که بر روی 12 هزار پوست گاو نوشته شده بود، در دِژنِپشتِ (قلعۀ نوشته ها و اسناد) آن کاخ سوزاند
بسیاری از مورخان اسکندر را از شگفتیهای تاریخ بشری میدانند، تا جایی که بعضیها زندگانی و کشورگشاییهای او را با حماسههای ایلیاد و اودیسه میسنجند. او در بیست سالگی به پادشاهی رسید، در بیست و دو سالگی به جنگ امپراتوریِ عظیم هخامنشی رفت، در بیست و پنج سالگی آن امپراتوری را به زیر فرمان خود درآورد، در بیست و هفت سالگی به آمودریا (جیحون) رسید، در سی سالگی بخشی از سرزمین هند را گرفت و سه سال بعد در بابِل چشم از جهان فروبست.
پس از مرگ داریوش سوم، آخرین پادشاه هخامنشی، بسیاری از مقدونیان و یونانیانی که اسکندر را همراهی میکردند، بهویژه فرماندهانِ سالمندِ سپاه او میخواستند به وطن خویش بازگردند. فکر میکردند رسالت اسکندر و وظیفهای که به عهدۀ آنان گذاشته شده بود به پایان آمده و زمان بازگشت فرارسیده است. نمیفهمیدند به چه علت پادشاهشان میخواهد همچنان به سوی شرق پیشروی کند. آنان امپراتوریِ جهانی را که اسکندر میخواست برپا کند، خواب و خیال میدانستند. اما اسکندر میپنداشت که رسالتِ گشودن ربع مسکون، متحد کردن مردمان جهان و درآوردنشان از بربریت را زئوس به عهدۀ او گذاشته است. نمیدانست چگونه به همراهانش بفهماند که او انسانی از نوع انسانهای دیگر نیست. آرزو میکرد در این باره با ارسطو سخن بگوید، اما ارسطو پس از مرگ نبیرهاش کالیستِن درسال 327 پیش از میلاد پیوند خود را یکسره با او گسیخته بود. هنگامی که اسکندرسرگرم رام کردنِ تَخاریان و قبایل ستیزهجویِ سُغدیان در ماوراءالنهر بود، کالیستِن از کُرنش کردن در برابر او خودداری کرده بود و این کار را رسم و آیینی خوارکننده خوانده بود. بسیاری از یونانیان از او طرفداری کرده بودند. در حالی که از نظر پارسها این کار ناپسند و خوارکننده نبود. اسکندر از کالیستِن دلگیر شده بود، اما این خطا را بر او بخشوده بود. با این حال، چندی بعد، کالیستِن در توطئهای که چند تن از ملازمانِ اسکندر برضد او چیده بودند، شرکت کرد. فیلوتاس، پسر پارمِنیون، سردار بزرگ مقدونی، از این توطئه خبردار شده بود، اما چیزی به اسکندر نگفته بود. هنگامی که توطئه آشکار شد، به فرمان اسکندر کالیستِن و فیلوتاس و پارمنیون را کشتند (1- ص 194- 198). این اعدامها در میان سپاهیان اسکندر ناخشنودی و بیزاری برانگیخت. اسکندر میدانست که سپاهیانش خسته شدهاند و پس از آن همه رنج و نبرد و ازخودگذشتگی در راه خواستههای او میخواهند به خانههای خود بازگردند. آنان تا آنسوی سیردریا و آمودریا تاخته بودند و به سرزمین سکاها رسیده بودند. در همۀ سرزمینهایی که گشوده بودند، شهرها پی افکنده بودند. حتی در دورترین مرزهای امپراتوریِ هخامنشی چندین شهر ساخته بودند. سپس به سوی هند تاخته بودند و در کنار رود جِهلُم با سپاه پور (فور در شاهنامه)، پادشاه قَنّوج، و پیلسواران او جنگیده بودند تا راه خود را به سوی کرانههای دریای بزرگی که هند را فراگرفته بگشایند. در آنجا بود که ربع مسکون، چنان که ارسطو به او آموخته بود، به پایان میرسید. بنابراین، سپاهیان اسکندر تا زمانی که او سراسر ربع مسکون را به زیر فرمان خود در نیاورده بود، نمیبایست از پیشروی بازایستند. برخلاف نظر برخی از همراهانش، اسکندر در خواب و رؤیا نمیزیست. هر سرزمینی را که میگشود، بیدرنگ گردانندگانی برای ادارۀ آن میگماشت، پادگان نظامی در آنجا بنیاد میکرد، به کمک نقشهنگارانی که با خود آورده بود، برای پیوستن آن سرزمین به سرزمینهای دیگر راه و جاده میکشید و نونشینان یونانی و مقدونی را در آنجا مینشاند. کوتاهسخن اینکه او با برنامهای اندیشیده امپراتوریاش را سازماندهی میکرد.
اسکندر برخلاف پدرش هوسران نبود. تا مدتها از زنان دوری میکرد تا بتواند پایههای امپراتوریاش را چنان که میخواست، بی هیچ شوریدگی استوار کند. با این حال، در آسیای صغیر دل به دخترِ ساتراپ فریگیه، باخت و از او دارای پسری به نام هراکلِس شد. در سغد نیز فریفتۀ دختر ساتراپ دیگری به نام رکسانا شد. اما به زنی گرفتن بَرسین، دختر بزرگ داریوش سوم در فوریۀ سال 324 پیش از میلاد در شهر شوش و ازدواج همزمانِ هشتاد تن از ملازمانش با دخترانِ خانوادههای بانفوذ امپراتوری هخامنشی تمهیدی سیاسی بود. جشن عروسی در کاخ شاهی برگزار شد. نزدیک به ده هزار یونانی و مقدونی به تقلید از فرمانده بزرگشان دختران شرقی را به زنی گرفتند و در آن جشن همراه زنانشان از جلو اسکندر که جامه به شیوۀ پارسها پوشیده بود، گذشتند (2- ص 272-273). از سراسر هِلاس و ساتراپنشینهای دور هنرمندانی برای هنرنمایی در این جشن بزرگ آمده بودند.
پس از جشنهای شوش، اسکندر از کراتِروس، یکی از سرداران وفادارش، خواست تا ده هزار جنگاورِ کهنهکار سپاه را به یونان بازگرداند و خود نیابت سلطنت را در آنجا به عهده بگیرد و مراقبِ دولتشهرهای یونان که گاه از فرمان پادشاه مقدونی سرمیپیچیدند، باشد. زیرا آنتیپاتروس، که تا آن زمان نیابت سلطنت را به عهده داشت، پیر و فرسوده شده بود. جنگاوران کهنهکار از اینکه اسکندر سیهزار جوانِ تازهنفس را از همۀ ساتراپنشینهای امپراتوری در سپاه خود پذیرفته بود، چندان راضی نبودند. باری، اسکندر از شوش رهسپار هگمتانه شد تا مراسم باشکوه نیایش در پیشگاه دیونیزوس، خدای تاک و شراب و شرابخواری، را در کاخ تابستانیِ هخامنشیان برگزار کند. شهر از کشورگشای مقدونی پیشوازی سزاوار خدایان کرد. در آنجا در یکی از میهمانیها بود که هفایستیون، دوست کودکی و صمیمی اسکندر و سردار بزرگ سپاه او، ناگهان درگذشت (324 پیش از میلاد) و اسکندر را سخت اندوهگین کرد. با مرگ او گویی روزگار میرفت که بر کشورگشای مقدونی نیز سرآید. یک سال پس از مرگ هفایستیون، اسکندر در بابل زندگی را بدرود گفت و امپراتوریاش به زیر فرمان سلوکیان، خاندان مقدونی منسوب به سلوکوس، یکی از سرداران سپاه او، درآمد که تا سال 64 پیش از میلاد بر آن فرمان راندند.
اسکندرِ افسانه
آنچه تا اینجا گفتیم، شرح مختصری بود از تاریخ شگفتانگیز پادشاهی اسکندر مقدونی و کشورگشاییهای او. این تاریخ را در غرب از روی نوشتههای چند مورخ یونانی و رومی و با استفاده از دستاوردهایِ علم باستانشناسی به ویژه نتایج کاوشهایِ جدید باستانشناختی در مقدونیه و یونان و دیگر جاها نوشتهاند. نامدارترین مورخان یونانی و رومی که نوشتههای تاریخی کم و بیش معتبر در بارۀ اسکندر از خود به جای گذاشتهاند، اینها هستند: لوسیوس فلاویوس آریانوس گزنفون، معروف به آریان، فیلسوف و مورخ رومیِ یونانی زبانِ قرن دوم میلادی، نویسندۀ کتاب آناباسیس اسکندر (با گزنفون، سردار و مورخ یونانی قرن چهارم پیش از میلاد و نویسندۀ آناباسیس اشتباه نشود)؛ دوم، کوینتوس کورتیوس روفوس، مورخ رومی قرن اول میلادی و نویسندۀ تاریخ اسکندر کبیر؛ دیودور سیسیلی (دیودوروس سیکولوس)، نویسندۀ مجموعۀ چهل جلدی کتابخانۀ تاریخی (از این مجموعه 15 جلد باقی مانده است)؛ پلوتارک (به یونانی باستان: پلوتارخوس)، مورخ و اندیشهگر بزرگِ یونانی اصلِ روم باستان (قرن اول میلادی)، نویسندۀ کتاب «زندگانی مردان نامی» که بخشی از آن دربارۀ اسکندر است.
گویا کالیستن، نبیرۀ ارسطو که همراه اسکندر به شرق رفته بود و در آنجا به دستور او کشته شد، گزارشی از کشورگشاییهای اسکندر نوشته بود، اما از میان رفته است (3- ص 15). اسکندرِ افسانه را برای نخستین بار مردی آفریده و پرورانده است که سپس در تاریخها از او به نام کالیستن دروغین یاد کردهاند. این مرد در قرن سوم تا چهارم میلادی در اسکندریۀ مصر میزیسته است و معلوم نیست مصری بوده است یا یونانیِ ساکن مصر. کتاب او زیر عنوانِ «رُمان اسکندر» بیشک از رویدادهای تاریخِ کشورگشایِ مقدونی الهام گرفته است، اما ربط زیادی به تاریخ ندارد. این کتاب که به زبان یونانی نوشته شده، سرچشمۀ همۀ ماجراهای بیاصل و دروغی است که سپس در اسکندرنامههای یونانی و غیریونانی راه یافته است. در یونان، کتاب کالیستنِ دروغین الهامبخش داستانهای بسیاری دربارۀ اسکندر بوده است. در قرن 14 میلادی برای نخستین بار این کتاب را در بیزانس به نظم کشیدهاند. روایت منظوم دیگری از آن به زبان یونانی در سال 1529 در ونیز چاپ شده است. از قرن پنجم میلادی، افسانهسرایی دربارۀ اسکندر و دلاوریهای او در سوریه و ایران وفلسطین و ارمنستان و سپس در گرجستان و ترکیه و آسیای میانه نیز باب شده بود (3- ص 41). سرچشمۀ همۀ این افسانهسراییهای غیریونانی نیز کتاب کالیستن دروغین بوده است.
در افسانه، زنجیرۀ رویدادها و ماجراها از منطق خاصی پیروی میکند که ربطی به منطق تاریخ ندارد. افسانه با زمان همان کاری را میکند که با مکان میکند. همچنان که فاصلۀ مکانهای گوناگون و دور ازهم را از میان برمی دارد، زمان را نیز نابهنگام (آناکرونیک) میکند. روزگارانِ جدا ازهم را به هم میآمیزد بیآنکه در خواننده یا شنوندۀ آشنا و خوگرفته با افسانه شگفتی برانگیزد. بنابراین، افسانه را نباید با تاریخ یکسان کرد، اگرچه سرچشمۀ الهام آن رویدادی یا شخصیتی تاریخی بوده باشد. زمان و مکانِ تاریخی در افسانه به هم میریزد. برای مثال، در شاهنامۀ فردوسی اسکندر به مکه میرود و بیتالحرام را زیارت میکند و به دیدار جایِ (آرامگاه) اسماعیل میرود، یا با خضر همسفر میشود و به راهنمایی وی از ظلمات میگذرد و به آب حیوان (حیات) میرسد. افسانهها مانند دینها از سرزمین اصلی خود به سرزمینهای دیگر میروند و در هر سرزمینی با عناصر فرهنگی آن سرزمین در میآمیزند. نابهنگامیِ (آناکرونیسم) زمان و بههم ریختگی مکان را در همۀ افسانهها میتوان دید. افسانه بسیاری از رویدادهای بزرگ تاریخی مانند جنگهای سرنوشتساز، گفتارهای تاریخی و گسیل کردن فرستاده را در بزنگاههای تاریخی به یک مثالِ اعلا برمیگرداند. به عبارت دیگر، تاریخ را ساده و یکدست میکند و بسیاری از جزئیاتِ رویدادها و سرگذشتها را میپیراید (3- ص 21).
به گمانِ بعضی از مورخان، اگر اسکندر به دنیای افسانه راه یافت، به این سبب بود که خیلی زود به اوج قدرت وعظمت رسید و پیش از آنکه فرصتِ سقوط پیدا کند، چشم از جهان فروبست. سرگذشتِ تاریخی او سرگذشتی استثنایی بود. در میان همۀ کشورگشایان بزرگ تاریخ، تنها کشورگشایی است که هرگز طعم شکست را نچشید؛ به رؤیای خود جامۀ عمل پوشانید و هنگامی که آماده میشد عربستان را نیز به زیر فرمان خود درآورد، در 33 سالگی به مرگی ناگهانی در اوج عظمت و سربلندی چشم از جهان فروبست و با این مرگ زودرس جاودانه شد (3- ص 22- 23). به گفتۀ بعضی از مورخان، پارهای غلطهای جغرافیایی را ممکن است سربازانِ اسکندر پس از بازگشت به یونان و مقدونی برسر زبانها انداخته باشند. بعضی از همراهان اسکندر هنگامی که به سوی شرق پیش میرفتند، سادهدلانه فکر میکردند درست از راهی که هراکلِس گذشته بود میگذرند، تا جایی که میکوشیدند پیشدادههای واقعی را با ضرورتهای اسطوره سازوار و همآهنگ کنند. برای مثال، در اسطوره، هراکلس برای آزاد کردن پرومته که هفائستوس او را به فرمان زئوس با زنجیر به صخرهای در کوههای قفقاز بسته و در بند کرده بود، نخستین بار در غارِ کوهی در آن سرزمین با او دیدار میکند. همراهان اسکندر بارها در سرزمینی که امروز به نام افغانستان میشناسیم، به کوههایی رسیدند که در دل آنها چندین غار طبیعی بود. بنابراین، گمان کردند که به کوههای قفقاز رسیدهاند (3- ص 26). این غلطهای جغرافیایی سپس به رمان اسکندر و از آنجا به اسکندرنامهها راه یافت. و اما سادهدلتر از سربازانِ اسکندر، ایرانیانی هستند که امروز، بیتوجه به منطق افسانه، این غلطهای جغرافیایی را دلیلی بر بیاطلاعی نویسندۀ رمان اسکندر و نویسندگان اسکندرنامهها از وضع جغرافیاییِ ایران و افغانستان و هند و دیگر سرزمینها میدانند و براین اساس، میفرمایند که اسکندر ایران را نگشوده است. کسانی حتی مدعیاند که داستان اسکندر در شاهنامه الحاقی است و فردوسی آن را نسروده است.
در شرق، کم دیده شده است که افسانهها برای ستایشِ صاف و سادۀ دلاوریهای قهرمان پدید آمده باشند و بس. در افسانههای شرقی، در پس ماجراجوییها، جنگها و کشتارها هدفی والا نهفته است: رسیدن به سرزمینی ناشناخته و مرموز که در آن آدمی در آزادی و نیکبختی زندگی میکند و به فرزانگی و رستگاری دست مییابد. در اسکندرنامههای شرقی، هدفی که اسکندر دنبال میکند، مطلق، بهشت، بیمرگی و خیر برین است. اگر او تشنۀ خون و طلا بود، خدایانی که نگهبان و پشتیبان و راهنمای او در این اسکندرنامهها هستند، چنین نظر عنایتی به او نمیداشتند (3- ص 27). داوریهایی که برخی از ایرانیان در قرن گذشته پس از آشنایی با تاریخ پیش از اسلام ایران به ویژه تاریخ هخامنشیان از روی عصبیت ملی دربارۀ اسکندرنامههای فارسی کردهاند، بیربط و سادهدلانه است.
تاریخ واقعی اسکندر را در غرب نوشتهاند. در منابع ایرانی اثری از اسکندر نیست جز آنکه در چند متن پهلوی چه در آنهایی که از زمان ساسانیان باقی مانده و چه در آنهایی که پس از حملۀ اعراب نوشتهاند، از اسکندر به نام گُجستک سکندر، یعنی اسکندر ملعون یاد کردهاند. میگویند این ترکیب را زرتشتیان ساختهاند. زیرا اسکندر پس از آنکه کاخ پرسپولیس را آتش زد، گویا اوستا را نیز که بر روی 12 هزار پوست گاو نوشته شده بود، در دِژنِپشتِ (قلعۀ نوشته ها و اسناد) آن کاخ سوزاند. بنا به روایتی دیگر، زرتشت اوستا را بر الواح زرین نوشته بود و در گنج شاهی یا خزانۀ آتشکدۀ سمرقند نهاده بود (4- ص 65). این روایت از سنتهای شرق ایران سرچشمه گرفته است. البته تاکنون سندی در تأیید این سخنان نیافتهاند. بگذریم از اینکه اوستاشناسانِ بزرگ معتقدند که گاتها همیشه شفاهی بوده و اگر آنها را سرودهاند به این سبب بوده که به آسانی در یادها بمانند. باری، میدانیم که تاریخ هخامنشیان را نیز غربیها نوشتهاند و ایرانیان زمان درازی نیست که با این تاریخ آشنا شدهاند. حتی ساسانیان نیز از هخامنشیان اطلاعی نداشتند. در نوشتهها و آثار بهجا مانده از ساسانیان نامی از هخامنشیان نیست. بنابراین، ایرانیان دورۀ ساسانی از اسکندر نیز تا پیش از ترجمۀ اسکندرنامۀ کالیستن دروغین از یونانی به پهلوی اطلاعی نداشتند.
ترجمۀ پهلوی اسکندرنامه از میان رفته است. حدس میزنند در همان زمان، اسکندرنامه را از پهلوی به سریانی ترجمه کردهاند، سپس از سریانی به عربی و سرانجام از عربی به فارسی برگرداندهاند. از این کتاب نسخهای در قرن ششم هجری رونویسی کردهاند که در دست است. به گفتۀ محمدتقی بهار، مترجم (که خود نیز مطالبی بر آن افزوده است) ایرانی بوده است، «زیرا در ضمن داستانها از مردم ایرانی حمایت میکند و آنها را از اعراب شجاعتر میشمارد. ترکان را هم قوی و شجاع میشمارد و اسکندرِ داستان خود را مسلمان یعنی موحد و نمازگزار و پیغمبر و ایرانی صحیحالنسب میپندارد» (5- ص 130). این اسکندرنامه، داستان اسکندر ذوالقرنین است و ذوالقرنینِ قرآن را همان اسکندر رومی میداند. بهار معتقد است که اسکندرنامۀ فردوسی از این کتاب گرفته نشده و فردوسی در سرودن آن از منبعی دیگر استفاده کرده است. اما اسکندرنامۀ نظامی به احتمال زیاد نظری به این کتاب داشته است (همان). میدانیم که شاعران پارسیگوی به تقلید از نظامی، اسکندرنامههای دیگری (مانند آیینۀ سکندری دهلوی، خردنامۀ اسکندری جامی) نیز سرودهاند. منبع الهام اسکندرنامۀ فردوسی را شاهنامۀ منثور ابومنصوری میدانند. اصل این شاهنامه از میان رفته، ولی مقدمۀ آن باقی مانده که در شمار کهنترین آثار نثر فارسی است. شاهنامۀ ابومنصوری نیز منبعی جز کتاب کالیستن دروغین نمیتوانست داشته باشد. ابراهیم پورداوود که شورِ ایرانیتاش اندازه نمیشناخت، ترجمۀ کتاب کالیستن دروغین را از یونانی به پهلوی کاری شگفت و ننگین دانسته و گفته است: «از اینکه چگونه ایرانیان چنین کتابی را از یونانی به زبان ملی خود پهلوی درآوردهاند، مایۀ شگفت است. زیرا در همه جای این نامه اسکندر ستایش شده و از شکست ایران و دلاوری سپاه دشمن سخن رفته، همان دشمنی که دورۀ سرافرازیِ مرز و بومشان را به روزگار سیاهی مبدل ساخت و به کاخِ شاهنشاهیِ آنان در پارس (پرسپولیس) آتش افکند و اوستا را بنابه روایات ایرانیان در دِژنِپشت آن کاخ بسوخت. ولی پس از آنکه دانستیم در قلمرو ساسانیان گروه انبوهی از نسطوریان میزیستند، حل مسئله چندان دشوار نیست. این عیسویان سریانی زبان که گفتیم از دیرزمانی زیر نفوذ زبان یونانی بودند، ناگزیر به زبان رسمی دولت آن عهد که پهلوی باشد نیز آشنا بودند. این مردم تابع ایران، آن غرور ملی و دینیِ خود ایرانیان را نداشتند و ترجمۀ کتابی مانند اسکندر نامه از یونانی به پهلوی برای آنان نه دشوار بود و نه چندان بار گران احساسات آنان. برخی از دانشمندان مترجم سریانیِ اسکندرنامه را از مردم سوریه دانستهاند» (6- ص 168- 172).
آنچه از قول پورداوود آوردیم، نمونهای است از نگاه نابهنگام ایرانیان به تاریخ گذشتۀ ایران، به ویژۀ گذشتۀ پیش از اسلام آن. پورداوود احساسات امروزین خود را به ایرانیان زمان ساسانیان، که گفتیم اطلاعی از هخامنشیان نداشتند، نسبت میدهد و به خیال خود مسئلۀ ترجمۀ کتابِ کالیستن دروغین را از یونانی به پهلوی حل میکند. او با قیاس به نفس دربارۀ ایرانیان روزگار ساسانی داوری میکند و راه را بر فهم درست و علمیِ ورود افسانۀ اسکندر به جهان ایرانی میبندد. آن غرور ملی و دینی که پورداوود به ایرانیانِ زمان ساسانیان نسبت میدهد، چیزی نیست جز احساسات خود او که محصول دورۀ خاصی از تاریخ نوین ایران است.
باری، این راهم بگوییم که در زمان صفویه کتابی به نام اسکندرنامه برای نقالی و شبنشینی ترتیب داده شد که منبع آن نیز همان اسکندرنامۀ فارسی شدۀ کالیستن دروغین است. این کتاب هفت جلد است و از روی گفتههای یک نقال نوشته شده است. نثری ساده دارد و پُر از اصطلاحات عامیانه است. این کتاب بارها در ایران به چاپ رسیده است (5- ص 131). دربارۀ اسکندرنامههای فارسی فراوان میتوان سخن گفت. اما این نوشته چنین وظیفهای ندارد.

حیرت آور بود، جای خیلی ها را خالی کردم. از عزیزان و از آن ها که نقد هنر می گویند و نقد فرهنگ می نویسند و سخن ها درباب فرهنگ ها دارند. چند سالی بود که دوست محترمی وعده داده بود به پائیز پتورث نقطه ای در جنوب جزیره انگلستان از همان ابتدا، جادوی قرمز و نارنجی خزانی و هزار رنگ آن چشمگیر بود تا زمانی که وارد آن خانه روستائی شدیم.
چه خانه ای رشک بهشت برین، قصری همچون همان ها که در ذهن ما افسانه ای می نماید. قلعه هشربا به قول مولانا. و چندان که بدان پا گذاری تازه عجایبش متجلی می شود. از نمازخانه و دیوارکوب ها و حمام ها و رختشورخانه ها بگذر. شاید بتوان از هیبت آشپزخانه ای گذشت که نشان می دهد از قرن هفدهم، و در عمر نزدیک چهارصد ساله قصر، چه میهمانی ها در آن داده شده، اما نمی توانی از سالن نقاشی نادیده و حیرت ناکرده گذر کنی. این همه تابلو از وان دایک و این همه از ترنر، و این همه از بلیک و رینولدز [که این آخری را کمتر می شناسم].
دوست محترمی که دعوت و راهنمائی از وی بود با اشارات به جا و توقف های از سر تجربه باعث می شد آدم از بهت این همه مجسمه و تابلو بیرون آید. و چشم که مدام ناخواسته در هر مقام دنبال آشنائی می گردد، با دیدن کار بزرگ وان دایک از روبرت شرلی [سفیر شاه عباس] و همسر چرکسی او، در می یابد آن دو تابلو که از یک کلکسیون خصوصی به در آمده و دو سال پیش در نمایشگاه شاه عباس صفوی در موزه بریتانیا بود، برای چه نوشتند می تواند از وان دایک باشد و نیست. این تابلو وان دایک گرچه رنگ هایش بدان روشنی و شفافی نبود اما همان ابریشم لیموئی زردوز بر تن جناب سفیر و همان جبه و کلاه عمامه ای.
در بروشور خواندم این بزرگ ترین مجموعه تابلو و مجسمه جزیره انگلستان است، ساعت ها و چه بسا روزها وقت می خواست دیدن این همه هنر، این همه زیبائی. به گمانم تا قصرهائی مانند این و مجموعه هائی مانند پتورث دیده نشده تصوری از آریستوکراسی و یا فئودالیسم در ذهن ها نیست، به همین تاویل اظهارنظرها در باب سیاست و اقتصاد و فرهنگ جهانی هم محتمل به خطا می شود. یکی از بهترین روزها در این بهره از عمر بود. چنان به چشم خوش گذشت که تا ساعت ها شیرینی این دیدار از خاطر پاک شدنی نبود.
آینه خانه در انتظار

کار جذاب هادی حیدری، سقوط
تا هشتاد سال قبل هم در داخل مجموعه سلطنتی ارک تهران، اتاقی بود به آن می گفتند آینه خانه. این اتاق حتی بعد از مرگ ناصرالدین شاه تا وقتی آن مجموعه برپا بود، به همین نام خوانده می شد. مقدر بود که "آینه خانه" همیشه با دیگر اتاق های قصر فرق داشته باشد، و در آن جا عقاب پر بریزد. بیرون آمدن از آن اتاق مانند گذر سیاووش از آتش یا چیزی شبیه به پل صراط بود. اینکا به نظرم می رسد که صدام و قذافی از آینه خانه زنده به در نیامدند، و باز به نظرم باید کمی منتظر ماند و دید بر بشار اسد و محمود احمدی نژاد در آینه خانه چه می گذرد.
دکتر طلوزان حکیم فرانسوی شاه، در بازگشت از یکی از مرخصی هایش، یک آینه به قبله عالم پیشکش داد. این آینه اتاقی را که بین محل کار شاه و آبدارخانه بود، آینه خانه کرد. اول آینه قدی بزرگ را در آن اتاق گذاشتند و بعد چند تا دیگر مثل آن به اطرافش اضافه کردند. چرا که آینه دکتر طلوزان، هنرش این بود که اعواجی داشت که در نتیجه آدمی در آن معوج به نظر می رسید. قدش کوتاه و کله اش بزرک می شد یا دراز و دریده. چند روز اول آینه را گذاشتند و شاه و درباریان به تصویر خود در آن خندیدند. بعد امر فرمودند در آن اتاق به دیوار نصب شود و هر از گاه وزیری، حاکمی، امیری را به آن اتاق می بردند و از تماشای وی مفصل تفریح می فرمودند و درباریان هم در این تفریح شریک می شدند.
با گذر ایام کم کم آینه خانه منزلتی گرفت و درش قفل شد و کلیدش رفت در جیب کلیددار و بی اذن همایونی رفتن به داخل آن میسور نبود. اما شهرت اصلی اش یک سالی بعد بود که انیس الدوله همسر محترم شاه، که هم سواد داشت و هم درایت، نامه ای نوشت و از حاکم یکی از ولایات و ظلم او شکایت کرد و شاه را از غضب رعیت که غضب خداوند را در پی می آورد بر حذر داشت. از اتفاق حاکم مورد نظر در پاتخت بود و امر مقرر گرفت که فردایش شرفیاب شود و چون بی خبر آمد وی را به آینه خانه بردند آن جا پشت پرده زنبوری انیس الدوله و چند تا از خواتین که از اوضاع منطقه سبزوار خبر داشتند بر سر حاکم سئوال ها باریدند. حاکم اول نمی دانست باید چه کند و دنبال مفری می گشت اما چون با تحکم انیس الدوله روبرو شد از ترس به پاسخ گوئی پرداخت. اما جواب نداشت یاوه گفت و رسوا شد. انیس الدوله شرح را همان موقع برای شاه نوشت، سکوت بر آینه خانه مستولی بود تا یکی از فراشان آمد حاکم را صدای کرد و بردندش به طویله نایب السلطنه که انگار زندان مرکزی شهر بود. یعنی که محبوس و احتمال از دست دادن جان.
حاکم سبزوار اولین کس بود که به آینه خانه رفت ولی آخرین نبود. تا دو سه فصل این حکایت ادامه داشت و از همان زمان هرگاه که حاکمی شرح ظلمش به پاتخت می رسید یکی می گفت "گذارش به آینه خانه می افتد"، چهار پنج ماهی بعد امین السطان صدراعظم در نامه ای بر سر پسر شاه منت گذاشته که "شر آینه خانه را از سرتان دور کردم".
چنین پیداست که در آینه خانه حقایق چنان که در ذهن و زبان مردم می گذشت توسط خواتینی که از خانواده های عادی آمده بودند و از احوالات مردم خبر داشتند، بیرون می ریخت. حاکمان و حکومت خودکامه تحمل نکردند. همیشه چنین است. آن ظلم که خواتین در پشت زنبوری از آن خبر داشتند به گوش شاه وقت نرسید تا آن که سرانجام یکی از ظلم دیدگان تیری در سینه وی خالی کرد زمانی که بر سر قبر یکی از همان خواتین خبرسان رفته بود. همچنان که تا همین چند ماه قبل به گوش قذافی هم نرسید تا تیری شد و بر پا و سر او فرو نشست در حالی که به مردمی که چهل سال حرفشان را نشنیده بود التماس می کرد، همان خبر که تا صدام را از مغاکش بیرون نکشیده بود به گوشش نرفته بود. سردار مفلوک قادسیه بعد از آن نیز سعی کرد ماجرا را به دخالت بیگانگان مزدور نسبت دهد، بن علی و حسنی مبارک هم این که روی تخت بیمارستان زنده اند از آن روست که گرچه دیر اما سرانجام شنیدند خبر را، مانند حاکم سبزوار که آن روز نخست وقتی دید چنین خوار و ذلیل شده که جمعی به او می خندند و جمعی به خشم در او می نگرند، خبر را شنید و در طویله نایب السلطنه هر چه باید می داد پرداخت و بعد هم رفت مجاور شد.
جهان انگار آینه خانه ای می خواهد، که آن جا هم ناسازی اندام ها آشکار شود و هم آدمیان از ظلمشان خبر یابند. اینکا آینه خانه جهان همین رسانه های الکترونیک خبررسان است. به گمانم صدام و قذافی از آینه خانه جان به در نبردند، اکنون بشار اسد و محمود احمدی نژاد رفته اند به درون. صداهائی دارد می آید، برخی بر حال آنان می خندند و بعضی بر حال خود. دیر نمی مانند. اصلا آینه خانه جای دیر ماندن نیست خیلی زود آدم های از خیال دور می شوند و به اندازه می شوند. انیس الدوله یک زمان به همسر تاجدارش نوشته بود "این ها وقتی در جواب یک مشت پردگیان حرم نشین درمانده اند، جواب خدا را چه می خواهند بدهند".
چرا فرار می کنی؟؟؟؟؟؟؟؟
چرا فرار می کنی؟؟؟؟؟؟؟؟
از لای انگشتهای من،
و فکر می کنی، انگشتان دیگری تو را بهتر می نوازند،
و گرمتر نوازش میکنند؟
و در گوش تو زیباتر زمزمه می کنند؟
و تو را عاشقانه تر تماشا می کنند؟
و با تو همراه تر می آیند؟
تا کجا؟
تا هر کجا که تو می روی،
چرا فرار می کنی؟؟؟؟؟؟؟؟
نکند می ترسی؟
یا فکر می کنی، که من می ترسم؟
از تو؟
نه!
چرا فرار می کنی؟؟؟؟؟؟؟؟
زندگی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
از لای انگشتهای من،
و فکر می کنی، انگشتان دیگری تو را بهتر می نوازند،
و گرمتر نوازش میکنند؟
و در گوش تو زیباتر زمزمه می کنند؟
و تو را عاشقانه تر تماشا می کنند؟
و با تو همراه تر می آیند؟
تا کجا؟
تا هر کجا که تو می روی،
چرا فرار می کنی؟؟؟؟؟؟؟؟
نکند می ترسی؟
یا فکر می کنی، که من می ترسم؟
از تو؟
نه!
چرا فرار می کنی؟؟؟؟؟؟؟؟
زندگی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
VAY BAR MA
خواب می بینم باز: شهر در آتش می سوزد، هواپیماهای جنگی در ارتفاع پست بر سرش بمب می بارند و خطی از انفجار مثل جای دوخت چرخ خیاطی از این سر تا آن سرش می دوزند،صدای ضجه و هراس در شهر پیچیده ، مردم – زنها و بچه ها – توی کوچه ها می دوند، من هم . ته یک کوچه بن بست گیر می افتیم، نفس نفس می زنم ، چرخبالی پایین می آید، سربازی با مسلسل از میانه آسمان به سمت ما شلیک می کند، گلوله ها را می بینم که به طرفم می آیند، با صدای تق تق تق از خواب می پرم. باران است که مسلسل وار روی پنجره می کوبد.
***
پای تلفن صدایم می لرزد، التماس می کنم. پول بلیط را می فرستم. فقط بنشین توی هواپیما و بیا.. می خندد و می گوید:نترس، اینجا مثل افغانستان و عراق نمی شود. بیشتر که اصرار می کنم جدی می شود و می گوید” بابا جان، من خانه و زندگی ام را رها نمی کنم. اگر حتی جنگ شود، اینجا “خانه ی من است.” داد می کشم: حتی اگر بمیری؟ خیلی آرام و شمرده می گوید “اگر هم قرار باشد بمیرم ترجیح می دهم در خانه ی خودم بمیرم. یاد کاپیتان کشتی تایتانیک می افتم که حتی تلاش نکرد کشتی اش را ترک کند. یاد روزی که زلزله آمد و حتی از جایش تکان نخورد. تلاشم خیلی بیهوده است. می گوید دختر جان، من عمرم را کرده ام. تو هم به جای این فکرها ، زندگی کن. گوشی را می گذارم
****
نه… نمی خواستم اینها را بنویسم.از چیزهای بد، از خوابهایم.. از بیداری ها هم. در مورد قیمت دلار و نان سنگک هزار تومانی . از انتخابات فرمایشی که از عن دماغ مرده هم سرد تر است، از نمایندگان مجلسی که نماینده های مردم نیستند . از تحریم فعالی که فردایش در رسانه ی میلی حماسه ی ملی خواهد شد. خوب من از چی بنویسم؟ از اختلاس رحیم مشایی یا از سید مجتبی؟ از انحلال خانه ی سینما ؟ از اینترنت ملی و یا از سفت و سخت تر شدن قوانین استفاده از ماهواره ها از اینکه بالاخره تقصیر ما بود یا آنها؟ از تحلیل های آبکی؟ از رضا پهلوی؟ از اشک های لیلا حاتمی ؟ از جایزه ی اصغر فرهادی؟
آه پیدا کردم … بگذارید از جایزه ی فرهادی بنویسم که تنها خبر خوب این روزهاست. این روزها، که هیچ چیز سر جایش نیست، این روزها که همه ی خبرها خبر بد است، مردی پیدا شد که نام ایران را نه با جنگ و بمب اتم و تروریسم که با درک و زیبایی و پیامی انسانی پیوند زد و به نیکی بر سر زبانها انداخت. کارش کار بزرگی است؛ به اندازه ی نام سرزمین مان ایران، همان جایی که خانه ی پدری من است. همان خانه ای که هنوز خوابش را می بینم.
Prenumerera på:
Inlägg (Atom)