ده سال دیگر می گذرد. حالا پیداش شده، و این آخرین چیزی است که در آخر دنیا انتظارش را داشتم. از طریق خواهرم و هزار راهی که عقل جن بهش نمی رسد به من رسیده. تند تند برایم حرف می زند. انگار می خواهد تلافی همه ی این بیست سال را در بیاورد.مدام می پرسد که وضعم در غربت چطور است، آیا به پول احتیاج ندارم؟ آیا کاری هست که برایم بکند؟بعد که خیالش راحت می شود از تنهایی هاش می گوید، از این ور و اون ور، از در و دیوار. از خاطرات. بیل می گیریم دستمون و گذشته ها را بیرون می کشیم. از خانه های کلنگی و کمودور و فیلم های بتا ماکس تا شال گردن چهار خانه بیرون می ریزد .با خودم فکر می کنم که خوشبختی اون شال گردن چهار خانه ای است که معلوم نشد در کجای این مسیر از گردنم باز شد و توی برف ها گم شد
پیشنهاد می دهد هم را ببینیم. در مالزی، در استرالیا، در ایران، هر جایی از دنیا که شد. و آخر سر یک شب مستانه اعتراف می کند که دوستم دارد. اعترافش چند خط کوتاه بیشتر نیست .می نویسد “بگذار شال گردنت را دوباره برایت بیاورم” نامه اش را هزار بار می خونم.هنوز هم مثل دختر های هفده ساله قلبم تند تند میزند و دلم مور مور می شود. بالاخره گفت که دوستم دارد! بعد از بیست سال ! اشک هم می آید. اشک غم نیست ، اشک عشق است. ای دیوانه ، ای دیوانه ! تو باید اولین مرد زندگی من می بودی، بعد از این همه سال ،بعد از این همه سرگردونی، بعد از این همه تجربه های تلخ چی از جون من میخواهی؟ می گوید: میخوام آخریش باشم. اشکالی دارد؟
***
امروز بالاخره همه ی شهامتم را جمع کردم واز صفحه ی فیس بوک حذفش کردم. همه ی راههای ارتباطی دیگر را هم بستم. حالا نشستم اینجا و برای خودم لبخند کج بی مفهومی می زنم. ته قلبم یک حفره ی خالی دردناک است. مثل درد کبودی فشار دادنش لذت مازوخیستی غریبی دارد.حالم شبیه ابراهیم است وقتی خنجر بر گلوی اسماعیل گذاشت، اگر سر و کله ی اون گوسفند پیدا نشده بود.چاره ای نداشتم. قربانی اش کردم تا رویایش را نجات بدم.طاقت یک رویای شکسته ی دیگر رو ندارم. اینجوری می تونم همیشه همونجور که دوستش داشتم در خاطرم نگهش دارم. با همون چشمهای خوب و آرام ،شال گردن در دست، آخ! در کوچه هنوز برف می بارد.
Inga kommentarer:
Skicka en kommentar