lördag 14 januari 2012



بغض دارم. به اندازه یک‌سال و حسرت سال‌های باقی‌مانده از عمرم، چه کوتاه و چه دراز. بغضم بیشتر می‌شود که به ضرورت کاری و واماندگی مجبورم آدم‌هایی را ببینم که بزرگترین افتخارا‌ت‌شان کارهای نکرده‌ای است که دوست داشتند بکنند. اما هیچ‌وقت توفیق‌شان نشده. به اندازه یک‌سال بغض رفتن آدمی را دارم که خوب می‌فهمید، می‌نوشت، می‌خواند، می‌دانست، اما بی‌ادعا بود. (ببین نازنین مخاطب! که چشمهایت را می‌لغزانی روی کلمه‌های در رفته و درنرفته این قلم، تکلیف‌مان را روشن کنیم. این نوشته‌ها فقط کمی از حسرت و حسی که دارم را می‌رساند ... باید صحبت کنیم اگر می‌شناسی‌اش که هیچ و اگر نمی‌شناسی‌اش باید بگویم که بود. که با این کلمه‌ها نمی‌شود....)
او را اولین بار نازنین فرزانه -که عمرش دراز باد - استاد با انصاف و طناز، ابوالفضل زرویی نصرآباد، به ما معرفی کرد. گفت: «بروید سراغ این آدم. یگانه‌ای است». شماره سوم یا چهارم آویژه را درآورده بودیم و تشنه پریدن با بزرگان. در جلسه شعرخوانی طنز (حلقه رندان) حوزه هنری دیدیمش. پیرمردی که آهسته می‌آمد و گوشه سالن می‌نشست. نمی‌دانستیم همان م.پسرخاله و الف اینکاره و ... هفته‌نامه محبوب گل آقاست. مجری مراسم که آن سال‌ها شهرام شکیبا بود هرچه از او دعوت می‌کرد برای حضور در سن، امتناع می‌کرد. آخر یکی از این مراسم‌ها که جماعت آماده یورش به جعبه شیرینی‌های دانمارکی و شربت آلبالوی رو میز بودند رفتیم سراغش و گفتیم: «استاد اگه اجازه بدهید می‌خواهیم خدمت برسیم برای مصاحبه و گفت‌وگو» سال‌های اول راه افتادن 7سنگ بود و شور تولید محتوا در محیط مجازی، خندید و گفت: «آخه من پیرمرد چی دارم که می‌خواید بیاید؟» حمید گفت: «استاد می‌خوایم بیایم چشماتون رو تماشا کنیم». الحق و الانصاف هم چه چشم‌هایی داشت. هرچند پشت عینگ ته اسکانی قایم شان می‌کرد. رفتیم خانه‌شان. ایام عید بود اگر اشتباه نکنم. آن موقع طبقه‌ی بالای منزل خواهرش زندگی می‎‌کرد. عجیب‌ترین اطاقی که تا به حال دیده بودم. چقدر وسیله و خنزرپنزر به دیوارهایش آویزان بود از لامپ‌های سوخته تا کدوی حلوایی و ... عکس‌هایش باید در آرشیو 7سنگباشد. اطاق پر از کتاب بود. برای نشستن باید کتاب‌ها را کنار می‌گذاشتی تا جای نشستن پیدا کنی. آن‌جا بود که تازه فهمیدم چه جواهری را پیدا کردیم. کارتنی زیر یکی از قفسه‌های کنار اطاق بود که درآورد. پر از کتاب بود. کتاب شعر کودک. در واقع تمام کودکی و حافظه تصویری‌ام از کتاب های شعر که نام‌شان را نمی‌دانستم اما با خوانش‌های خانم گل(مادرم) و تصویرهایش زندگی کرده بودم. سهمیه‌ام بعد از هر زیارت هفتگی سیدالکریم، خرید یک کتاب بود از کتابفروشی دو دهنه انجمن اسلامی معلمان در خیابان حرم. که هنوز هم پابرجاست و به رسم آن راسته طلافروشی‌اش نکرده‌اند. کتاب‌هایی که بیشترشان جلوی نام نویسنده و شاعر نوشته بود: منوچهر احترامی.
شیفته‌اش شدیم و شدم. اصلا مگر می‌توانستی با او هم‌صحبت شوی و چیزی یاد نگیری و شیفته‌اش نشوی. مگر ما که بودیم که این طوری تحویلمان می‌گرفت. چندتا دانشجوی یک لا قبا که تازه می‌خواستند تو فضای ادبی و رسانه‌ای این مملکت، نوک پایی به آب بزنند و او پیرمرد سرد و گرم چشیده دنیایی مطبوعات و رسانه که هرچند نمی‌گفت اما ردپایش در خیلی جاها بود. می‌گفت: «اگر من مجموعه شعرهایی که برای خنده و اذیت کردن مجلات شعر می‌فرستادم به نام‌های مستعار و چاپ هم می‌شد، جمع می‌کردم، الان یک شاعر معروف معاصر بودم!» پایه پیاده‌روی بود اساسی. چندین بار از حوزه هنری روان شدیم در خیابان انقلاب و تا دروازه دولت که مترو مبدا ما بود پیاده‌روی کردیم و او تا خیابان سوم نیروی هوایی پیاده می‌رفت. زندگی را آورده بود پیش میرزا والده‌اش. میرزا والده زمین‌گیر بود از بعد فوت برادر بزرگتر استاد، فراموشی گرفته بود و با هیچ پرستاری کنار نمی‌آمد. از همان زمان‌ها بود که استاد به هیبت برادر بزرگتر درآمد و ظاهرش را تا می‌توانست به برادر بزرگتر نزدیک کرد که گاهگداری در زمان فراموشی حافظه مادر پیرش، آرامشی باشد برای دل مادر که حس کند برادر بزرگتر هنوز هست و از دست نرفته است. قید ازدواج را دقیقا نمی‌دانم به همین خاطر زد یا تجربه‌ای و خاطره‌ای .... هیچ وقت جرات نکردم بپرسم که چرا. فقط یک‌بار پرسیدم چطور با تنهایی کنار آمدید که آن چشم‌های قشنگش پر از اشک شد و گفت تنهایی اصلا خوب نیست. فقط مال خداست. همیشه دغدغه تنها ماندن ما را داشت و سفارش به دو تا شدن می‌کرد. می گفت: «بیایید، آش‌بار می‌گذاریم، زنها بروند برای خودشان حرف بزنند و غیبت کنند و ما هم به کار خودمان مشغول.» قرار بود برای 7سنگ تاریخ طنز در مطبوعات ایران را بررسی کنیم. فکر کنم حدود 7 دوره یا کمتر برنامه گفت‌‍وگو می‌شد که فقط یکی از آنها انجام شد. افسوس!
آن‌قدر مطالعه داشت که سوالی را بی پاسخ نگذارد. به هرحال خواهرزاده آیت الله ابوالحسن شعرانی بودن کم چیزی نبود. مطالعات و معلوات فقهی و دینی‌اش دست کمی از تسلطش بر ادبیات قدیم و جدید نداشت. کتاب طنز در ادبیات تعزیه‌اش که خیلی‌ها در عنوانش هم‌ گیر می‌کنند حاصل همین تسلطش بود و تحقیقش. اگر مقاله‌های تحقیقی استاد در سالنامه‌های گل آقا یا جاهای دیگر را خوانده باشید دقیقا درک می‌کنید که چه می‌گویم. حافظه‌اش آیینه بود. کافی بود اسمی را ببری... زندگی‌نامه فرد را برایت با سند و منبع می‌گفت. یا نام مطبوعه را در زمان مشروطه، که کامل توضیحش می داد. چند نفر را این‌گونه سراغ دارید؟ کاملا به روز بود. بماند که جزو اولین نویسنده‌هایی بود که مطالبش را تایپ می‌کرد و سردبیرها را راحت از حروف‌چینی و ویراستاری. «نوشته‌‌ منوچهر احترامی که ویراستاری نمی‌خواهد. پاک است و پاکیزه». ویراستار یکی از روزنامه‌ها می‌گفت. راست می‌گفت. در سیستم زرنگار تایپ می‌کرد و می‌برد میدان انقلاب می‌داد به ورد تبدیل می‌کردند.
با آرمین سنقری و جلال سمیعی و عبدالله مقدمی و امید مهدی نژاد رفتیم خدمتش برای تبریک گویی عید. عبدالله و امید رفتند. به ما گفت: «کجا می خواهید بروید الان بعدظهره همه خیابونا شلوغه. بمانید با هم گپ می‌زنیم. زمان نزدیک وعده‌ی شام بود که عزم جزم کردیم برای مرخص شدن. گفت: «کجا؟ بمانید نزدیک خانه‌مان آشپزخانه است. زنگ می‌زنیم. اگر غذا نداشت که بروید، اگر داشت و گفت با سرویس نمی‌یاریم بازم برید، اما اگه غذا داشت و می یاورد بمونید.»
زنگ زد.
- سلام غذا دارید؟
: بله.
- با سرویس می یارید؟
- بله
پس پنچ تا لقمه مخصوص بیارید برای کد 467. ممنون.
زد روی دستش و گفت: «دیدی چی شد؟ هم غذا داشت و هم می‌آورد.»
تازه فهمیدیم که از قبل می‌دانست که آشپزخانه، هم غذا دارد و هم می‌آورد. موقع خداحافظی هم چشم‌هایش پر از اشک شد و گفت باز هم به من سر بزنید... که دلم ریخت و ترسیدم که نکند دفعه بعدی نباشد...
هرچندماه یک‌بار فهرست شماره‌های ذخیره شده موبایل را بازنمایی(رفرش) می‌کنم. به شماره منوچهر احترامی که می‌رسم. بغضم می‌گیرد. به اندازه یک سال و سال‌های باقیمانده از عمرم. حسرت زیارت سیدالکریم با استاد به دلمان ماند...
 

Inga kommentarer:

Skicka en kommentar